بگو منت مگذاريد که جهاد کرده ائيد.

کد خبر: 10287 تاریخ انتشار: 1397/09/11 03:17:00
نمایش: 1032
اخبار

گروهي بودند، دائم بر پيامبر خدا منت مي گذاشتند، در کنارت جنگيده ايم، براي اسلام جهاد کرده ائيم، منت مي گذاشتند که مسلمان شده اند. 

در برابر منت آنان، خداي سبحان« آيه 17 از سوره حجرات» را بر پيامبر نازل کرد: «يَمُنُّونَ عَلَيْكَ أَنْ أَسْلَمُوا قُل لَّا تَمُنُّوا عَلَيَّ إِسْلَامَكُم بَلِ اللَّهُ يَمُنُّ عَلَيْكُمْ أَنْ هَدَاكُمْ لِلْإِيمَانِ إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ...»

آنها بر تو منّت مي‏نهند که اسلام آورده‏اند؛ بگو: اسلام آوردن خود را بر من منّت نگذاريد، بلکه خداوند بر شما منّت مي‏نهد که شما را به سوي ايمان هدايت کرده است، اگر در ادّعاي ايمان «راستگو» هستيد!

منت گذاشتند که جهاد کردند، زخم خوردند، مسلمان شده اند، خداوند منان گفت: اي پيامبر به آنها بگو منت مگذاريد بر من اسلامتان را، بلکه خدا منت مي گذارد بر شما که هدايت کرد شما را...

مصداق اين آيه آدم هاي امروز است، چه آنهائي که براي خدا رنج و اندوهي برده اند، چه آنها که در هشت سال دفاع مقدس جنگيده اند، ترکش، زخمي هم شايد خورده اند، خون داده اند./"

بگذاريد از خودم حرف بزنم،. مي خوام همه اتهام بسوي خودم باشد. اگر آن روز توفيق خدا شامل من نمي شد، اگر آن هدايت خدا نبود، مرا در سن نوجواني،  فرا نمي خواند. پانزده سالگي، آن همه شور و عشق در من پديد نمي آمد، امروز حرفي براي گفتن هم مگر داشتم، بلکه خجل شرمگينانه، بايد روزگار بدي را مي گذراندم، حوادثي چون کربلا پديد آمد، قصه جنگ، انسان تنها يک بار مختار به تصميم است.

رسول وقتي از هر دو پا گلوله مي خورد، عراقي ها که او را به تسليم فرا مي خوانند فرياد ميز نند: دستت را ببر بالا؛ رسول مي گويد: دستام را کشيدم بالا، نه به نشانه تسليم، که اصلا تا عرض شانه هام هم بالا نبردم، مانند مسلم در کوفه...
واقعا سخت بود برام که دستام را ببرم بالا، تسليم بشوم، اسير شدن برام کلي فرق داشت با تسليم شدن، همه رفتن ما براي جنگيدن از سر همين اعتقاد بود، اگر در آن لحظه براحتي دستام  را مي کشيدم بالا، اسير مي شدم، امروز با هزارن سوال بي پاسخ مواجه بودم. نمي توانستم زندگي آرامي را در گذشت ايام سپري کنم. با تمام وجودم همه حقيقت دروني ام، اعتقادم...
آرمانم، همه من در لحظه بايد تصميم سرنوشت سازي را مي گرفت.
هر کاري که مي کردم بعد از آن ديگر قابل برگشت نبود. ثانيه ها بسختي سپري مي شد. هر تصميمي که گرفته مي شد اعتقادي بود، غير قابل باز گشت. 
بچه ها را به اسيري مي برند، مجيد زارع چهارده ساله «آملي، شهر هزار سنگر» را در مقابل دوربين خبرنگارهاي جهان قرار مي دهند، سه روز تشنه است، يک ليوان آب يخ به او مي دهند، بخور حرف بزن، چرا با اين سن کم آمدي جنگ، از اينکه اسير شدي پشيمان نيستي، مجيد شلوغ گردان يا رسول آب را پس مي زند، فرمانده عراقي دست به سر مجيد مي کشد، نوازش مي کند، زن هندي مي خندد، آب را دوباه و سه باره به مجيد تعارف مي کنند، هيچي از مجيد نمي خواستند، فقط مي خواستند مجيد تشنه و اسير يک ليوان آب را جلوي دوربين بخورد، از دست افسر عراقي آب را بگيرد، بخورد، مجيد ليوان آب را محکم به زمين مي کوبد، ليوان خرد مي شود، آب سرد که در آن لحظه همه حيات مجيد بود، بروي خاک مي پاشد،.
با گلوله به ران رسول مي زنند که فقط دستش را از عرض شانه اش بالاتر ببرد، حضرت مسلم وقتي در محاصره قرار مي گيرد، دشمن هر چه مي کند، مسلم دست ها را از عرض شانه ها بالاتر نمي برد، رسول گلوله خورد، گفت من اسير مي شوم، اما حقير نمي شوم.
حضرت زينب(س) گفت: مرا به اسيري مي بريد، به حقيري که نمي بريد، ستون ظلم را شکست.
مجيد مانند مولايش حضرت ابوالفضل(س) که آب را به روي آب پاشيد، مجيد آب را بروي خاک پاشيد.
شعبان ناهيجي، آملي، فرمانده عراقي دستور مي دهد، نمازت را بشکن،  او اعتنا نمي کند، چون حضور نداشت که آن عراقي را ببيند، فرهان افسر بعثي، در حين نماز با نبشي آهني مي کوبد به پهلوي شعبان، نمازت را بشکن بسيجي، هيچ اعتنا نمي کند، سرباز هاي دشمن، شعبان را مي بندند، به نرده آهني، دستنش را مي شکنند، خرد مي کنند، تا صبح، بيست ساعت سرپا با دست شکسته مي بندنش به نرده پنجره سلولش «نمازش را نشکست، دستش را شکستند»...
يک معلم ساده تهراني، را مي برند، همه را صف مي کنند، به آن معلم مي گويند، تو بايد در مقابل اسرا به امام تان توهين کنيد. اداي امام را در بياريد. آن معلم سکوت مي کند، کتکش مي زنند، فرياد مي کشند، فقط يک کلمه اداي امام را در بيار خلاص شو. با نبشي آهني به پهلويش مي کوبند، آن قدر کتکش مي زند، شکنجه اش مي دهند، او به امام توهين نمي کند، فقط بايد يک کلمه اداي امام را در مي آورد. خلاص مي شد، کتک خورد اما بي ادبي نکرد، سه بار از بس کتکش زدند بيهوش شد.
تو اسيري، آب را بروي همه مي بندند، مي گويند، هر کس تشنه است. بيايد اداي امام را در بياورد آب بنوشد، بچه ها تشنه مي مانند، از تشنگي به مرز مرگ کشيده مي شوند، بسيجي ولائي اند، اهل وفايند، اصل ولايت فقيه اين جا در ميان اسرا معنا مي شود، تبعيت پذيري از ولايت امر است. 
امروز ازين بچه ها بپرسي که شما بوديد، در سخت ترين لحظات، در اسارت زينب وار مبارزه کرديد، مي گويند ما راضي نيستيم، از ما بنويسيد، اصار و تمنا.... اچه هاي که ذره ائي با گردش ماه و خورشيد. تغيير نکردند.
بکر و دست نخورده، آرماني، اعتقادي، ذره ائي عوض نشدن، هيچ کجا هم داد نزدند که ما رفتيم، جنگيديم. ما خون داديم. ما مقابل عراقي ها در اسارت کتک خورديم. اما به ولايت بي وفائي نکرديم. امروز حتي توقع اين را ندارند که يک سلام ساده به آنها بشود. مي گويند براي خدا بود. ما که کاري نکرديم... 
اصلا مي گويند ما نبوديم. اين ها کساني ديگر بودند، خجالت مي کشند، بهم اخم مي کنند. ننويس از ما، نگو، رسول هيچ گاه مقابل دوبين نيامد، مجيد نيامد، شعبان نيامد، آن معلم تهراني هم نمي آيد... 
وفا داري بسيجيان امروز نيز به مولايشان امام خامنه ائي همين طور است. 
بسيجي هميشه پيشاني معرکه است. وسط جهاد. ما بايد از امر ولايت تبعيت داشته باشيم. 
کساني هستند با مقدار زحمتي که براي اين انقلاب کشيده اند. منت گذاري مي کنند. 
اگر جهاد کرده ايد.اين تو نبودي. اين منت خدا بر تو بود. 
به خودم مي گويم. اگر مي نويسم. منت خداست برمن. 
اين بزرگ ترين توفيق الهي است که شامل حال ما شده که امروز بازمانده ائيم. 
هرز نرفته ائيم. 
همين بس که هرز نرفتيم. 
خيلي بد است که من براي شهدا بنويسم. توقع داشته باشم.که مرا تکريم کنند. 
بابا اين خدا منت گذاشته، که بنويسيم. 
هدايت کرده است ما را. 
براي سيدالشهداء اشک بريزيم. 
قلب ما رئوف کربلائي باشد که با نام گودال قتلگاه بلرزد و آشوب بشويم. 
اين لطف خداست.
 امروز شهدا دست ما را گرفته اند.
شهدا منت گذاشته اند. 
خدا هم توفيق خدمت گذاري اش را داده، ما کجا مي توانستيم اين همه را داشته باشيم. 
اگر اين رنج جنگ نبود اگر دردش نبود، اگر جهاد نکرده بوديم. واي برما که منت داريم بر خدا....
اگر امروز اهل ولايت نبوديم. اين همه را از شهداء داريم، پس قدر بدانيم لطف خدا را. محبتش را.  
بعضي از رفقا، اولين پرسش آنها در مورد سايت «دياررنج»  و نوشتن براي شهداء اين است ،در سال چقدر ازين سايت، از قلم در آمد کسب مي کنم، اين يک سوال نيست. يک نيزه است که به قلب من فرو مي رود. 
کدام خادم شهداء براي دنيا به خدمت گذاري شهداء مي رود، براي نام ونشان مي رود. 
«دياررنج هنر و ادبيات مقاومت» است، نه سوپر مارکت و بغالي و بنگاه... يک ارزش است.  
اگر اين طور نبود تا بحال شهداء پرت مان مي کردند/ وسط نيستي.../..  در دياررنج را تخته مي کردند.
اينکه خدا ما را شايسته کرده که براي شهدا زحمت بشيم. خرابش نکنيم. 
حيف است. حيف...
يک مومن با تقوائي، يک حرفي زد،« حيف....» خيلي از گفتارش، مثل آيات وحي ذره ذره دارد شکوفا مي شود. يک بسيجي ولائي، اصيل، شايد آن روز من فهمش را نداشتم، شايد فرصت فکر کردن نداشتم، اما امروز همه اش شده است، وحي گونه... کاش آن روز درک مي کردم... پيامبر گونه سخن مي گفت...
با همه اين احوال خدا کند شهدا تحمل ما نکرده باشند.../"...
 

افزودن دیدگاه