به گزارش مشرق، مهمان برنامه اين هفته «دستخط» معصومه آباد بود. کسي که در سن ۱۷ سالگي در جبهههاي حق عليه باطل به اسارت رژيم بعثي عراق در ميآيد و ۴۰ ماه زنداني بعثيها بوده و سختيهاي بسيار فراواني کشيده که در قالب کتاب «من زندهام» نگاشته شده است.
او گفتوگويي مفصل داشته است که در زير بخشهايي از آن را ميخوانيم. او درباره شرايط فرهنگي کشور، دوران اسارت و نگارش کتاب «من زندهام» توضيح ميدهد.
*کدام نهادهاي فرهنگي را بيشتر مسئول ميدانيد؟
وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي مسئوليت بيشتري دارد؛ چون هم ماموريت ذاتي دارد و هم ابزار دارد و هم تمام آنچه که مي توانيم با آن تغيير يابيم يک ابزار ارزشمندي به نام کتاب است و ما اگر با اين کتاب عجيب ميشديم و به خصوص نسل جوان ما شيفته کتاب ميشد، کتاب همه زندگي آدم را مي توانست تحتالشعاع خودش قرار بدهد.
*در عرصه هاي زنان يکي از دغدغه هايي که وجود دارد بحث پوشش و حجاب بانوان است. الان چگونه هستيم؟ چه نقاط ضعف و قوتي داريم؟
من فکر مي کنم بايد در مسئله پوشش و حجاب زنان دايره را قدري بازتر کنيم يعني من اين بحث را شايد ۲۰-۱۰ سال پيش هم داشتم و يکبار به نيروي انتظامي درباره بحث حجاب و عفاف دعوت شدم، گفتم من بيشتر از آنچه که به حجاب توجه داشته باشم به عفاف توجه دارم چون حجاب حاصل عفاف آدم هاست. يعني آدمي که عفيف است سعي مي کند حجاب خودش را در چارچوبي که تعريف مي شود نشان دهد و اين دايره را ممکن است مثلا من براي خودم چادر را بپسندم و چادر حجاب برتر براي من باشد و به اين نقطه رسيده باشم. در شرايط مختلف اجتماعي و دوره هاي مختلف سني را تجربه کردهام، احساس کردم هيچ چيز بهتر از چادر براي من نيست ولي ممکن است براي جامعه اي که امروز وارد دانشگاه و کار و موقعيت هاي مختلف زندگي مي شود، حجاب يک نوع ديگري تعريف شود، حجاب را در چادر تعريف نکند؛ مانتو و شلوار، روسري و مقنعه و اينها تعريف کند.
شکل براي حجاب قائل نشويم. اجازه دهيم جامعه خود انتخاب کند که کدام پوشش براي آن مناسبتر است و اين با ما در تقابل نباشد و مسئله حجاب را با مسائل ديگر قاطي نکنيم؛ چون الان برخي مواقع يک تقابلي با حجاب در جامعه مي بينم که متاثر از مسئله حجاب نيست و به اعتراض از موضوعات ديگر و مسائل سياسي، اجتماعي، اقتصادي و اينها باشد. اگر مسائل اقتصادي جامعه را روي روال خودش قرار دهيد که هر کسي بتواند از ميزاني که استاندارد زندگي است بهرهمند شود قطعاً مي پذيرد که هر جامعه اي يک لباس مخصوص به خودش دارد که اين لباس اجتماعي آدم هاست. يک ملقمه اي درست کردهايم که همه چيز درهم ريخته است و بعد هم ميگوييم اين فرهنگ است؛ در حالي که اين فرهنگ نيست. مغايرتي بين آن چه در خانه از سوي پدر و مادر آموزش داده مي شود با ارزش هايي که فرزند از خانه بيرون مي آيد و در محيط اجتماعي، دانشگاه، محيط کار ميبيند، وجود دارد و اين تضاد براي فرزند ما قابل توجيه نيست که کدام درست است. اينها يک نابساماني فرهنگي را پديد مي آورد.
*به نقطه طلايي زندگي شما برسيم. چطور اسير شديد؟
در همان ماموريتي که بچه ها را از شهر خارج ميکرديم، در اين ماموريت با آقاي صالحي و چند تن از خانم ها که مربي بودند، وقتي تحويل شيرخوارگاه شيراز داديم من به آقاي صالحي گفتم خب ديگه کاري اينجا نداريم و بچه ها را تحويل داديم و بايد برگرديم. به زيارت شاهچراغ (ع) رفتم، بعد به دانشکده ادبيات رفتم و آنجا ماشين هاي هلال احمر به سمت خوزستان و آبادان مي رفت. در مسير که ميرفتيم يک تعدادي از سربازان عراقي کنار جاده زير لوله هاي نفت در قسمت خاکي دراز کشيده بودند، چون در آبادان و شهر ما بود، ۱۵ کيلومتري آبادان را به ياد دارم، جاده ماهشهر به آبادان بود. از ۱۵ کيلومتري آبادان که جلوتر رفتيم، داشتم مي گفتم خدا آنها را خير در اين هواي گرم- مهر ۵۹ بود و ۲۳ روز از جنگ گذشته بود - زير لوله هاي نفت دراز کشيده اند که اگر به لوله هاي نفت اصابت کرد، بتوانند حريق را مهار کنند.
همينطور دعا مي کردم که يکباره ديدم يک گلوله آرپي جي ۷ به خودرو خورد و قسمت جلوي خودرو آسيب ديد و دکتر عظيمي و يکي از تکاورها آقاي ميرظفرجويان درجا شهيد شدند. نفهميدم چه اتفاقي افتاد ولي آن لحظه به راننده گفتم چي شد؟! گفت خواهر همه اسير شديم!
پائين آمدم و ديدم چقدر نيروهاي عراقي از افسر درجه دار تا سرباز همه جا پراکنده بودند. اطراف ما را گرفتند و من با خانم شمسي بهرامي با هم اسير شديم. بعد که نزديک آمد تا تفتيش بدني کند، يکباره داد زدم و گفتم کسي به من دست نزند. يک پسري به نام جواد بود، عرب زبان بود و از بچه هاي خرمشهر بود. جواد را صدا زد و گفت به اين خانم بگوئيد اسلحه را بدهد. گفتم من اسلحه ندارم و نيروي هلال احمر هستم. اصرار کرد که اسلحه را بدهيد. من گفتم نيروي هلال احمر هستم و هيچ سلاحي ندارم. جواد گفت مي گويد جيب ها را خالي کنيد. دست در جيب هايم کردم و حکم آقاي مهندس باتمانقليچ که نوشته بود «نماينده فرماندار» در جيبم بود. اين را در مشتم نگه داشتم و گفتم چيزي ندارم. گفت کف دست را باز کنيد. وقتي باز کردم به جواد گفت بخوان؛ جواد هم خواند نماينده فرماندار جهت انتقال بچه هاي پرورشگاه و اسم و مشخصات من را خواند.
بعد بلافاصله بيسيم به بغداد زد و گفت ما ژنرال زن ايراني را گرفتيم. بعد نميفهميدم ژنرال يعني چه؟ به جواد گفتم ژنرال به چه معني است؟ گفت ژنرال يعني بزرگ ارتش! هم خيلي تعجب کردم و هم از اين که فکر کردند من ژنرال هستم خوشحال شدم. از اين متعجب بودم که يک دختر ۱۷ ساله را ژنرال ميدانند. آنجا دنبال سيم و يا طنابي مي گشت تا دست و پاي ما را ببندد. ما در جاده بوديم و به قسمت خاکي مسلط بوديم. ديدم تعدادي از نيروهاي سپاه اميديه را اسير گرفته بودند، لباس هايشان را درآورده بودند و تن خودشان کرده بودند ولي کلاه که قرمز و مشکي بود درنياورده بودند. من ديدم دست و پاي آنها باز است. گفتم چرا مي خواهيد دست و پاي ما را ببنديد؟ دست آنها باز است و چرا مي خواهيد دست ما را ببنديد؟ گفت زن هاي ايراني از مردهاي ايراني خطرناکتر هستند! اينها زير مقنعه هاي خود نارنجک قايم مي کنند! آن لحظه احساس کردم، چه اتفاقي افتاده که آنها ما را خطرناکتر از سپاه اميديه که اسير شده بود و آنها را در گودالي گذاشته بودند، مي دانستند. قدم به قدم مي رفتيم احساس مي کردم براي من درس بود.
*شما را به کجا بردند؟
اول به بازداشتگاه مرزي در بصره و تنومه بردند و بعد آنجا ديديم خواهر ديگري به نام فاطمه ناهيدي قبل از ما اسير شده است. ۱۹ مهر يعني ۳ روز قبل از ما اسير شده است. ۳ روز آنجا بوديم که يک خانم ديگر به نام خانم حليمه آزموده که آن هم نيروي درمان بود، اسير شد و ۴ نفر شديم و ما را به بصره انتقال دادند که يک شب آنجا بوديم و بعد به زندان الرشيد بغداد رفتيم.
*سختي هاي زندان الرشيد هم شروع شد.
بله.
*
در کتاب نوشته ايد ولي مي خواهم بخش هايي از کتاب را عنوان کنيد.
زندان الرشيد بغداد يک زندان خيلي مخوفي بود. منتهي وجود اسراي ما در آنجا خيلي به ما کمک مي کرد يعني يک مراقبت و ترس عجيبي را در وجود آنها انداخته بود، مثلاً روبروي سلول ما شهيد محمدجواد تندگويان بود و سلول هاي مجاور ما مهندس يحيوي، مهندس بوشهري، مهندس ...، اسماعيلي، ماجد و همه آنها بودند. شهيد تندگويان مي گفت - دريچه ها را فقط اجازه داشتند باز کنند يعني دريچه اي روي در تعبيه شده است. دريچه اي که غذا و آب و کاسه مي رفت و مي آمد يا همان چهره ايشان را مي توانستيم ببينيم، ولي اگر يک زماني در مي خواست باز شود چون در با اين چرخش قفل هاي سنگين و ميله هايي که از سقف مي آمد و به کف مي خورد خيلي سروصدا داشت - اگر در باز مي شد آقاي محمدجواد تندگويان فرياد مي زد «نصر من الله و فتح قريب»، هر کسي صداي من را مي شنود بگويد و بشرالمومنين! يعني تمام بند آنچنان وحشتي ايجاد مي کرد که اينها فرصت باز کردن در را پيدا نمي کردند. يکبار داخل سلول ريختن و شروع به کابل زدن کردند، بيشتر از آنچه که صداي ما بيايد صداي همبندي هاي ديگر مي آمد که فرياد مي زدند و به فرياد آنها، اينها از سلول فرار کردند.
*شما را با کابل مي زدند؟
بله. ولي فرياد آنها بيشتر از صداي ما بود. وقتي رفتند حتي کابل را در سلول جا گذاشتند و رفتند.
*که يکبار با آن کابل سرباز عراقي را زديد.
بله. وقتي داشت با کابل مي زد چون هر يک در گوشه اي افتاده بوديم، من دستم را به سرم گرفته بودم چون ميگفتيم وقتي ميزنند سر و چشم آسيب نبيند، دست و پا مهم نيست يا ناخن ها مي پريد مهم نبود. همينطور که مي زد اين کابل را گرفتم و همين قدر که او زده بود، او را ميزدم. بعد خانم ناهيدي به من گفت چطور کابل دست شما افتاده بود؟ گفتم اين که مي زد يکباره کشيدم و بدون اين که بفهمم ممکن است چه تبعاتي داشته باشد. خانم ناهيدي گفت اگر رئيس زندان کابل را در سلول ما ببيند پدر ما را در ميآورند. اجازه دهيد اين کابل را بيرون پرتاب کنيم و خودش به دريچه زد و کابل را بيرون پرتاب کرد. روزهاي سختي بود.
*شهيد تندگويان را ديديد يا فقط صداي ايشان را مي شنيديد؟
نه؛ هيچ وقت هيچ کسي را آنجا نديديم و فقط صدا بود، مورس بود که به ديوار مي زديم و با مورس اسامي و اطلاعات را ميگرفتيم.
*در کدام زندان با حاج آقا ابوترابي مواجه شديد؟
در اردوگاه موصل که رفتيم، بعدش اعتصاب غذا کرديم و تقريباً ۲۱ روز در حالت اغما بوديم که ما را به بيمارستان الرشيد بردند و ۳-۲ ماه در بيمارستان الرشيد بستري بوديم. خونريزي معده و روده...
*چند روز اعتصاب غذا کرديد؟
۲۱ روز. بعد از بيمارستان الرشيد صليب سرخ ما را آنجا ديد و شماره اسارت ۳۳۵۴ را داد.
*حاج آقاي ابوترابي شما را ديدند چه گفتند؟
بعد به اردوگاه موصل رفتيم. نگراني بچه ها را به ما انتقال دادند که بچه ها نگران شما هستند که شما کجا بوديد و وضعيتتان به چه صورت بود. بعد براي ايشان توضيح داديم و خيال ايشان راحت شد که کجا بوديم و چه اتفاقاتي افتاده تا اينجا رسيديم.
*چه سالي آزاد شديد؟
ما در بهمن ۱۳۶۲ آزاد شديم.
*چطور به شما اعلام کردند؟
به ما اعلام نکردند. آن زمان در فضاي اردوگاه شايعه شده بود که تعداد اسرا دارد زياد مي شود اينها جا براي نگهداري اسرا ندارند و اسراي مهر ۵۹ را که اولين گروه ها بوده، به اسرائيل و کشورهاي ديگر انتقال مي دهند. تا زماني که در فرودگاه آنکارا نيروهاي هلال احمر را نديديم و هواپيماي ايراناير را نديديم، باور نميکرديم. حتي به نيروهاي هلال احمر که روپوش سورمه اي به تن داشتند و وقتي سمت ما آمدند خيلي آرام و بدون اينکه کسي بفهمد گفتم شما هم اسير هستيد؟ بعد گفتند ما آمده ايم اسرا را ببريم. گفتم کدام اسرا را مي خواهيد ببريد؟ گفتم شما را! گفتم کجا مي خواهيد ببريد؟ گفت به ايران مي خواهيم ببريم؟ گفتم چرا؟ نمي فهميدم چرا اينها مي خواهند ما را به ايران ببرند. گفتند اين هواپيماي ايران اير است و نگاه کردم ديدم درست است و اينها آمده اند ما را به ايران ببرند. آنقدر ناباورانه بود، همانطور که وقتي اسير شدم خيلي غافلگير شدم، وقتي آزاد شدم بسيار غافلگير شدم.
*و مستقيم پيش مادر رفتيد؟
نه. مستقيم به بيمارستان سرخه حصار قرنطينه شديم. به مادرم نگفته بودند چون گفته بودند شايد واقعيت نداشته باشد و يک شوک ديگري به ايشان وارد شود. آن زمان پدر و مادرم اصفهان زندگي مي کردند. برادرم که تهران بود با بقيه اخوي هاي ديگر که در شهرستان و جاهاي ديگر بودند، به بيمارستان سرخه حصار آمدند و مرخص که شدم، خدمت مادرم رفتم.
*فهميديد که برادر شما شهيد شده است.
نخير. آنجا به ديدن من آمد و همديگر را ديديم و در کربلاي ۵ سال ۶۵ شهيد شدند.
*بعد هم مدتي مسئول درمانگاه محرومين مرزي شديد؟
بله.
*در اواخر جنگ بود.
درست است. وقتي آزاد شدم به اهواز و آبادان برگشتم و بعد از اين که درس مي خواندم بايد به تهران مي آمدم، به تهران که آمدم مسئوليت درمانگاه برون مرزي براي هواپيماها که در شهرهاي مرزي بمباران ميکردند، يا موشک ميزدند و مجروحين را ميآوردند در خيابان فرصت را برعهده گرفتم. آنجا مجروحين برون مرزي را نگهداري مي کرديم تا بهبود پيدا کنند. تا زماني که جنگ تمام شد هنوز آن درمانگاه بود.
*مدتي به لندن براي تحصيل رفتيد.
بعد از اين که جنگ تمام شد مدتي مسئول بخش زنان و زايمان بيمارستان نجميه بودم که در آن ايام همسرم شرکت نفت بود و براي ماموريت به انگليس رفت. وقتي ايشان رفت، من ابتدا نرفتم يعني ۶ ماهي ايشان رفته بود و من گفتم شما مي رويد و برمي گرديد و به ما سر مي زنيد که من ايران با بچه ها باشم. ولي بعد ديدم تنهايي نمي شود، با ۳ دختربچه کوچک سخت بود، کار هم مي کردم و ديدم سخت است، به ايشان گفتم من هم مي آيم. بعد از ۶ ماه من هم به آنجا رفتم. فعاليت اجتماعي داشتم، براي من سخت بود که آنجا خانهنشيني کنم. آنجا بورس گرفتم که ادامه تحصيل دهم، کارنامه ارزي يکي دو سال گذشت و براي من نمي آمد و مي گفتند بورس شما لغو شده و بورسيه دانشگاه بقيةالله لغو شده است. چند بار آمدم و رفتم و ديدم فايده اي ندارد، بورس خارجم را به بورس داخل تبديل کردم. داخل آمدم و آزمون دکترا دادم و آزمون را قبول شدم که رشته باروري در دانشگاه شهيد بهشتي ادامه دادم.
*گفتيد تا الان چند نوزاد به دنيا آورديد؟
دو هزار و ۳۷۰ نوزاد به دنيا آوردم.
*هنوز هم فعاليت داريد؟
برخي مواقع افرادي باشند که آشنا باشند و من خود آنها را بدنيا آوردم و الان ازدواج کردند و باردار هستند و اصرار دارند من باشم، ناگزير باشم قبول مي کنم.
*خيلي لذت دارد؟
خيلي! تجربه هيچ رخداد و حادثهاي زيباتر از تولد نيست. آن لحظه اي که بچه را بغل مي کنم احساس مي کنم هنوز مادر او را لمس نکرده و نديده است و دست هاي من رابط بين خالق و مخلوق است. اين هديه را خداوند داده که با دست هاي من به دست مادرش داده شود.
*خدمت آقا هم رفتيد.
بله. توفيق داشتم.
*کتاب را خوانده بودند.
بله. کتاب را زحمت کشيدند و خواندند.
*چه فرمودند؟
آن روز، روز خوبي بود وقتي خدمت حضرت آقا رسيديم، خوشحال بودم که کتاب را خوانده اند هر چند تلاش داشتم کتاب را برسانم ولي نتوانسته بودم و به صورت اتفاقي کتاب به دست ايشان رسيده بود و در زمان کوتاهي کتاب را خوانده بودند و براي من جالب است برخي از مسئولين و برخي از مديران مي گويند سر ما شلوغ است و نمي توانيم کتاب بخوانيم، حضرت آقا آنقدر کتاب را دقيق مطالعه کرده بودند که از من سوالات جزئي ميپرسند. من همراه اخوي و مادرم و همسرم بودم. عبارتي را فرمودند که کتاب از سر صدق و صفا نوشته شده است. آنقدر صادقانه است که هر جا خنديده گفته است خنديدم و هر جا گريه کرده، گفته است گريه کردم. هر جا ترسيده گفته ترسيده ام.
ولي به حدي کتاب را دقيق خوانده بودند که به همسرم فرمودند شما صاحب نامههاي بينشان هستيد؟ همسرم گفتند بله. گفتند البته اسناد بعد از ۳۰ سال اگر لو برود اشکالي ندارد، حاج خانم شما را لو داد. (ميخندد). دوباره با اخوي من شوخي کردند و برخي مسائل را به جزئيات از ايشان سوال کردند. من به همسرم عنوان کردم چقدر کتاب را دقيق خوانده اند، يعني فکر مي کردم سريعخواني مي کنند فرصت نمي کنند آنقدر ظرايف و جزئيات کتاب را استخراج کنند ولي آنقدر دقيق خوانده بودند که سوالات ايشان کاملاً مشخص بود که هم طالب هستند بيشتر از آنچه در کتاب نوشته شده بدانند و هم دقت کافي داشته باشند.
*حاج قاسم هم کتاب را خوانده بودند.
بله. حاج قاسم کتاب را در ايامي که در جبهه هاي سنجار و ارتفاعات نينوا بودند، خوانده بودند و يادداشت هايي که براي کتاب گذاشته بودند خيلي دلنشين بود به خصوص که نوشته بود در همه چهار قفسي که رفته بوديد، رفتم و براي شما يادداشت هايي نوشتم. يعني آن حس من را که در زندان بغداد و در تنومه، موصل و هرجايي که رفته بودم، همان عبارات را نوشته بود و نوشته بود همانطور که برادرانتان از شما مراقبت مي کردند، من مراقبت مي کردم که کسي عکس روي جلد شما را نبيند. خب اين براي من خيلي ارزشمند بود.
*حضوري هم ايشان را ديديد؟
بله. به منزل تشريف آوردند. هم در رابطه با کتاب پرسيدند و هم من در رابطه با شرايط داعش و اينها پرسيدم. با وجود اين که داعش آن زمان در قدرت بود و اتفاقات عجيبي ميافتاد که واقعاً با عواطف و احساسات انسان ها مغاير بود و در فضاي مجازي گسترش پيدا مي کرد، من از ايشان پرسيدم که داعش را نمي شود از بين برد؟ نمي توان با اين داعش جنگيد که نابود شود؟ بعد به من گفت خانم دکتر سه ماه ديگر تحمل کنيد خبري از داعش نخواهد بود.
*براي شما آرزوي توفيق داريم. ما به شما افتخار مي کنيم و مديون زحمات شما هستيم. من خداحافظي ميکنم و به رسم دستخط آخر برنامه را به دستخط سرکار خانم معصومه آباد ميسپارم که براي ما بنويسند و به يادگار داشته باشيم.
«به نام خداي هستيبخش.
امروز توفيق داشتم در برنامه دستخط در قاب سيماي تلويزيون با شهروندان و هموطنان عزيز گفتگو داشته باشم و مثل هميشه تنها صداست که ميماند.
از همه جا و همه چيز گفتم، از روزهاي جواني و خاطرات تلخ، اما درسآموز! از زندان هاي بغداد، از طراوت و خيسي نوزاداني که دست هاي من واسطه خالق و مخلوق ميشدند و به دامن مادران هديه ميدادم، از دغدغه هاي مديريت شهري در بافت فرسوده و هواي آلوده شهر و شهر هوشمند و کرسي هايي که مي تواند در اختيار نگاه مادرانه زنان قرار بگيرد تا خشونت شهر گرفته شود و به سمت آرامش و عشق و دوستي هدايت گردد.
در پايان از کتاب "من زنده ام" و ديدار تاريخي و به يادماندني که خدمت مقام معظم رهبري و شهيد والامقام حاج قاسم سليماني رسيديم و همه اين کلمات جاودانه خواهد ماند.
اما فراموش کردم بگويم کاش خسران ها کاهش يابد و ما به جمع شهدا اضافه گرديم و خدمتگزار مردم بودن بهانه اي است براي انتخاب شدن در جرگه عدالتخواهان و حقطلبان».